دل ز دستم رفت و جان هم، بي دل و جان چون کنم

شاعر : عطار

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنمدل ز دستم رفت و جان هم، بي دل و جان چون کنم
چون به دردم دايما مشغول درمان چون کنمهرکسم گويد که درماني کن آخر درد را
مي‌طپد دل در برم مي‌سوزدم جان چون کنمچون خروشم بشنود هر بي خبر گويد خموش
قطره‌اي خون است دل، در زير طوفان چون کنمعالمي در دست من، من همچو مويي در برش
وآنگهم گويند براين ره به پايان چون کنمدر تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
پيشگه چون جويم و آهنگ پيشان چون کنمچون ندارم يک نفس اهليت صف النعال
در ميان اين همه بت عزم ايمان چون کنمدر بن هر موي صد بت بيش مي‌بينم عيان
در ميان اين و آن درمانده حيران چون کنمنه ز ايمانم نشاني نه ز کفرم رونقي
بيش ازين عطار را از خود پريشان چون کنمچون نيامد از وجودم هيچ جمعيت پديد